و خستگیهایشان را تسکین دادم و یوغ ها از دوششان برداشتم
کوروش
و خستگیهایشان را تسکین دادم و یوغ ها از دوششان برداشتم
کوروش
چقدر زبان در توصیف آنچه بر روان می رود کند است. چقدر قاصر است.
بچه که بودم حسابی حشرات را می کشتم. دست و پا بود که قطع می کردم. اما حالا اگر حشره سرِ پیچی اشتباهی بپیچد و از پنجره تو بیاید، حسابی با آن مدارا می کنم و پنجره را باز نگه می دارم تا راه به بیرون پیدا کند. حتی اگر سردم شود یا حشرات دیگر داخل شوند. چه شده؟ دل رحیم شده ام؟ نه زندگی تلخ تر شده. همین تلخی باعث شده تا با تلاش برای بقا هم ذات پنداری کنم. زندگی از سوی تلخی اش به تلاش برای بقا چسبیده. یعنی آدم با تلاش برای بقا لذت نمی برد. تلخی می کشد. ماموریت عجیب و بی هدف و پوچ زنده ماندن. مثل این زنبور که از ترس مرگ به زمین چسبیده و دیوانه وار دور خودش می چرخد. این تلخی مداومِ ناشی از پنجه کشیدن به دیواره یِ خشنِ بقاست که طعم تلخ را معنا دار می کند. تنها معنیِ هستی. آنچنان که علاقه مند به تلخی قهوه می شویم که فراموش می کنیم در کودکی برای تکه ایی شکلات رویاها شیرین رویاها می بافیم. طعم گس و تلخ زیتون. آن میوه که به آن قسم می خورند.
وَالتِّینِ وَالزَّیْتُونِ
مطمئنم انجیرش هم تلخ بوده
ولی آه از این تن و ذهنِ زن که اینچنین به رنج اُخت شده
در بچگی مادرم می گفت به بدنه ی علاءالدین دست نزن جیز می شی. گوش می دادم. خواهرِ موفرفریِ چشم درشتم گوش نمی داد و بارها می سوخت و می سوخت. تازه دارم مشکوک می شم که تن و روح مجروح زیباتر است یا آن نسوخته جان که درد به اختیار نکشید؟ خالکوبی زیباتر نشده؟
آن دردی بد است که جباری به تحقیر بر گرده ام کشید.
البته آن هم راه دارد. در مبارزه خواهم گفت
می ترسم ننویسم و از خود بیگانه تر شوم. آ نچنان که این گونه بعد از چند ساعت خودننویسی جای دکمه ها روی کیبورد یادم می رود
خانه را می توان فراموش کرد، اما این که آن را به زور گرفته باشند را نه.
به نظرم این روح مسئله فلسطین است نه این که اول قبله چه کسی بوده است.
در ابتدا توده ایی بی شکل از داده بود. تغییری بود یا نبود کسی نمی فهمید.
پس اولین آگاهی توانایی درک تغییر بود
تغییر یعنی چیزی نسبت گذشته بوده که اکنون تغییر کرده
پس اول تر درک زمان بوده.
اما در عین حال گذر زمان را بدون فهم تغییر نمی توان تشخیص داد
تغییر در نور آسمان.
پس این دو در هم تنیده اند.
البته احتمال آن هست که زمان بدون وجود عاملی که تغییر را حس کند وجود داشته باشد اما در آن صورت وجود یا عدم وجودش چه اهمیتی دارد؟
یک عامل این است که توانایی اینکه آنکه تغییر را درک می کند و من هستم، وجود داشته باشد.
آیا ایرانیت یک فلسفه زیستن یا زیسته است که در هیچ جای دیگر دیگر امکان تکرار شدنی نیست؟
او فقط راحت تر از من زیست
من اما مبارزه کردم و در هر مبارزه آنقدر نگه داشتم که بتوانم گوشه ایی با لیسیدن زخم هایم مبارزه ایی دیگر را دوام آورم.